رهيافت دين شناختى ماركس; نظريه و تحليل(3)


 

نويسنده:سيدحسن اسلامى




 

3. تحليل و بررسى
 

ماركس براى نقد دين از دو رهيافت متفاوت استفاده مى كند: رهيافت نخست، بر اساس منظومه هگلى و سخت تحت تأثير فوئرباخ است و رهيافت دوم بر اساس نظريه اى است كه بعدها به ماترياليسم تاريخى شناخته شد. يكى از روش ها براى نقد رهيافت ماركس نقد مبانى آن است; لذا بسيارى كسان به نقد نظرگاه هگلى و ماركسى پرداخته و اساساً نگرش آنان و مبانى پيشنهادى شان را رد كرده اند و چون به نظر خود مبانى را ويران كرده اند، بنا و نتايج مبتنى بر آنها نيز خود به خود ويران مى شود. در اين نوشته به جاى ورود به اين بحث طولانى، با فرض صحت مبانى هگلى و ماركسى، تلاش مى شود تا قوت اين تحليلْ بررسى و نشان داده شود كه آيا از آن مبانى اين نتايج به دست مى آيد يا خير. به نظر مى رسد حتى اگر همه ادعاهاى ماركس را درباره مبانى اش بپذيريم، چنان موارد نقض متعددى درباره تحليل او از دين وجود دارد كه ديدگاه وى توان پاسخ گويى به آنها را ندارد. در اينجا برخى كاستى هاى اين رهيافت بررسى مى شود:
3ـ1. رهيافت نخست ماركس به دين، يعنى طرح مسئله از خود بيگانگى، سرشار از ابهام است. اين ابهامات ريشه در تفكر و زبان فلسفى هگلى دارد. اين ابهام موجب طرح مسائل بى پاسخى از اين دست مى شود:
يك) از خود بيگانگى، مقوله اى دينى است; لذا نه رويكردى ماترياليستى تنها در بستر يك نظرگاه دينى قابل فهم است. از نظر اديان توحيدى سامى، انسان بر اثر گناه از خداوند و خالق خود دور مى شود; اين دورى از حق تعالى، به فراموشى گوهر خدايى خويش مى انجامد. در اين نظام فكرى، انسان به گونه اى آفريده شده كه كمال و تماميت او در گرو پرستش حق تعالى است. انسان مَثَل خداوند است و بر صورت او آفريده شده است. لذا فراموش كردن خدا به مثابه فراموشى اصل ارجمند خود و جهل نسبت به قابليت هايى خدايى خويشتن است. از ديدگاه قرآن كريم، فراموشى خدا طى چند مرحله به از خود بيگانگى مى انجامد. در نخستين مرحله خداوند انسانى كه او را فراموش كرده فراموش مى كند و او را به خودش وا مى نهد. به خود وانهادگى از منظر دينى بزرگترين كيفرى است كه انسان ممكن است دچارش شود.[46] در مرحله دوم اين فراموشى به آنجا مى انجامد كه انسانْ خودِ اصيلش را نيز فراموش مى كند و نسبت به خويشتن خويش بيگانه مى شود.[47] در مرحله سوم، انسانى كه خود را فراموش كرده است، خود را به اندك بهايى حراج مى كند و در ميدان داد و ستد زندگى، متاع جان خود را به رايگان مى فروشد و در واقع «خود را مى بازد». از نظر قرآن كريم، و اين خودباختگى يا «خسران نفس»[48] را خسران آشكارى مى داند.[49] كسى كه خود را درباخته است، به پرستش هر كس و هر چيز، حتى ساخته هاى خويش روى مى آورد و ضعيف ترين موجودات را به خدايى مى نشاند. قرآن كريم از كسانى نام مى برد كه هواى نفس خويش را به خدايى گرفته و آگاهانه گمراه شده اند.[50] بت پرستى از آن روى نادرست است كه انسان را به شيئى حقير تبديل مى كند و او را اسير آفريده هاى خويش مى سازد.[51] اين سرنوشت كسى است كه خدا را فراموش مى كند و به اين ترتيب بر ريشه خود تيشه مى زند.
در قرآن كريم سخن از الحاد به معناى امروزى آن و انكار مطلق خدا نيست، بلكه ديگرْپرستى مطرح است. بت پرستى به مثابه از خود بيگانگى، فقط مسئله اى تاريخى و متعلق به گذشته نيست و بت پرستى همچنان، در اشكال پيچيده ترى، به حيات خود ادامه مى دهد; هاكسلى در مقاله كوتاه «بت پرستى» با دقتى موشكافانه بت پرستى مدرن را بازشناسى و سه نوع بت پرستى را معرفى كند: بت پرستى فناورانه، بت پرستى سياسى و بت پرستى اخلاقى.[52]
البته بنابراين، مفهوم از خود بيگانگى نه تنها به لحاظ تاريخى بلكه به لحاظ محتوايى نيز ماهيتاً مسئله اى دينى است و پيامبران نخستين كسانى بودند كه از اين مقوله سخن راندند و مردم را از خطرات آن برحذر داشتند.
چه اين تفسير دينى درباره از خود بيگانگى را بپذيريم و چه نپذيريم، بايد پذيرفت اين تفسير انسجام درونى دارد. در اين رهيافت، مفهوم، علت و نيز نتايج از خود بيگانگىْ بيان شده است. حال آنكه در نظريه ماركس چنين نيست. در نظريه او معلوم نيست كه دين عامل از خود بيگانگى انسان است يا محصول آن. اگر دين را عامل از خود بيگانگى بدانيم، در اين صورت بايد به اين پرسش پاسخ دهيم كه «خاستگاه دين چيست؟» زيرا طبق اين تحليل بايد نخست دين وجود داشته باشد، تا انسان را از خود بيگانه كند; بنابراين منشأ دين همچنان نامعلوم مى ماند. اما اگر دين را محصول از خود بيگانگى انسان بدانيم، ديگر اشكال فوق پيش نمى آيد و خاستگاه دين تبيين مى شود، اما اين پرسش پيش مى آيد كه «چه اتفاقى رخ مى دهد كه انسان را از خود بيگانه مى سازد و او ناگزير دين را اختراع مى كند.»
دو) هگل مى گفت كه سير حركت مطلق در تاريخ هم عامل تحقق انسان است و هم عامل از خود بيگانگى او; ماركس مى گفت كه دين عامل (يا معلول) از خود بيگانگى انسان است و امروزه بارها شنيده ايم كه كسانى تكنولوژى را عامل از خود بيگانگى انسان مى دانند. در اين صورت با عوامل مختلفى براى از خود بيگانگى انسان رو به رو هستيم. از اين منظر خيلى چيزها مى توانند عامل از خود بيگانگى انسان باشند; دولت، تاريخ، تكنولوژى، علم و حتى تخصص علمى. حال آيا ماركس دين را تنها عامل از خود بيگانگى مى داند يا به عوامل ديگر نيز توجه دارد. اگر تنها دين را عامل از خود بيگانگى مى داند، بايد اين ادعا را ثابت كند و اگر به عوامل ديگر نيز نظر دارد، بايد نشان دهد كه چرا تنها اين عامل، يعنى دين را برجسته كرده است نه ديگر عوامل را.
ماركس بعدها مضمون از خود بيگانگى را حفظ كرد، ولى آن را در قبال رابطه كارگر با توليدات خويش به كار برد. وى ديگر از دين به عنوان عامل از خود بيگانگى سخن نمى گفت، بلكه بر نقش كار اجبارى طبقه كارگر تكيه مى كرد و از كارِ بيگانه شده و بتوارگى (fetishism) كالا سخن مى گفت. ماركس در مجلدات سه گانه سرمايه بارها از كار بيگانه شده و بتوارگى و يا بت پرستى كالا سخن مى گويد.[53] از نظر ماركس در نظام سرمايه دارى، كارگر كه آفرينده محصولات خويش استْ برده و بنده آنها مى شود و به اين ترتيب، هويت انسانى خويش را گم مى كند. در دست نوشته هاى اقتصادى و فلسفى، طى تحليلى عميق نشان مى دهد كه كارگر در جوامع صنعتى از آنجا كه نه براى دل خود، بلكه براى امرار معاش كار مى كند، با كار خود و محصولى كه توليد مى كند، هيچ پيوند روحى بر قرار نمى كند و از آن بيگانه مى گردد. اين فرآيند چهار مرحله دارد: نخست كارگر با محصول كار خود بيگانه مى شود. در مرحله بعد با اصل كار كردن بيگانه مى گردد و كار كه جوهر سازنده انسان است، براى او بى معنا مى گردد. در مرحله سوم با طبيعت بيگانه مى گردد و در آخرين مرحله با وجود انسانى خود، بيگانه مى شود. امروزه نيز اين رهيافت ماركس همچنان مورد توجه متفكران معاصر است; البته آنان تنها بر جنبه از خود بيگانه كننده كارِ غيرخلاق و روزمره تأكيد مى كنند، نه نقش از خود بيگانه كننده دين. ماركس در دست نوشته ها چنان از الوهيت پول و نقش بيگانه ساز آن در جامعه بورژوايى سخن مى گويد و با تحقير از پول نام مى برد كه گويى عارفى بر ضد دنياپرستى وعظ مى كند:
پول سرآمد تمام خوبى هاست، پس صاحبش نيز خوب است. علاوه براين، پول مرا از زحمت دغل كارى نجات مى دهد، بنابراين فرض بر اين قرار مى گيرد كه آدم درست كارى هستم... آيا پول نمى تواند تمام بندها را بازكند و از نو ببندد؟ بنابراين آيا پول عامل جهان شمول جدايى نيست؟ پول نماينده راستين جدايى و نيز نماينده راستين پيوندهاست... قدرتِ الاهى پول، ريشه در خصلت آن به عنوان سرشت نوعى بيگانه ساز آدمى دارد كه با فروش خويش، خويشتن را بيگانه مى سازد. پول، توانايى از خود بيگانه نوع بشر است.[54]
در نتيجه هر چيزى مى تواند عامل از خود بيگانگى شود; علم پرستى، تكنولوژى، ثروت و چه بسا دين.
سه) آن «خود»ى كه انسان بر اثر دين از آن بيگانه مى شود، چيست؟ تأكيد بر وجودى شكل گرفته و داراى ابعاد و اهداف مشخص، در منظومه هاى دينى قابل فهم است; از اين منظر، انسان داراى ذاتى الاهى است كه به دليل ارتكاب گناه يا بدكارى از منشأ الاهى خود دور مى شود و در نتيجه با خود الاهى اش بيگانه مى گردد. هر دينى مى تواند تعريفى از اين «خود» به دست دهد و چارچوب آن را مشخص سازد; اما آيا مى توان در منظومه فكرى ماركس نيز چنين تعريفى از خود انسانى به دست داد؟ به نظر مى رسد كه ديدگاه ماركس در اين باره مبهم است. از نظر ماركس، به خصوص در تحليل هاى بعدى او، ذات انسان متحول است و طى زمان دگرگون مى شود و در واقع ذات انسان محصولى اجتماعى و زاده شرائط اقتصادى است; لذا سخن گفتن از ذات ثابتى كه دين آن را بيگانه مى كند، پذيرفتنى نيست. اگر اين تحليل ماركسيستى را بپذيريم كه انسان موجودى ابزارساز است و رشد ابزار توليدْ شيوه توليد خاصى پديد مى آورد كه آن شيوه مناسبات اقتصادى معينى را شكل مى دهد، در آن صورت «خود» همواره تابع متغيرى از شرائط اقتصادى خواهد بود. بر اين اساس تنها معيار ما براى اينكه بدانيم آيا فرد از خود بيگانه شده است يا نه، آن است كه بررسى كنيم كه آيا افراد با نظام اقتصادى موجود سازگارى دارند، يا خير. لذا به گونه اى كلى نمى توان از بيگانگى سخن گفت. در نتيجه، بر خلاف ماركس مى توان ادعا كرد كه هر كس با نظام سرمايه دارى سازگارى بيشترى دارد، كمتر دچار از خود بيگانگى است.
چهار) برخى از ماركسيست ها مخالف تعبير از خود بيگانگى بوده اند و آن را به دوران خامى و ناپختگى فكرى ماركس نسبت مى دهند. از نظر آنان اين تعبير داراى اشكال است، زيرا «مستلزم فرض فطرت يا ذات ثابت و دگرگونى ناپذيرى براى انسان است.»[55] در نتيجه انسان را موجودى غيرتاريخى و غيرمتحول فرض مى كند و اين برخلاف مبانى نظرى خود ماركس و ماترياليسم تاريخى است. اين مفهوم علاوه بر فرض فطرت ثابت، مستلزم رجوع به آن نيز هست و اين نگرش، تاريخ را در مسيرى دورى شكل قرار مى دهد ـ كه در عرفان اسلامى از آن با عنوان قوس نزول و صعود شده است. طبق اين فرض راه برون شد از بيگانگى بازگشت به همان مبدأ نخستين يا ذات اصلى است. حال آنكه ماترياليسم تاريخى چنين بازگشتى را به هيچ روى نمى پذيرد و حركت تاريخ را پيشرونده و بازگشت ناپذير مى داند. در دفاع از اين مفهوم در تفكر ماركس، گفته شده است «مفهوم از خود بيگانگى به مثابه دعوت به بازآفرينى و بازپرورى دائم آدمى است، نه اساس و پايه اى براى تلقى غيرتاريخى، ثابت و ساكن از او.»[56]
اصل سخن از خود بيگانگى درست است و حتى نقش از خود بيگانه ساز سرمايه دارى نيز قابل انكار نيست، ليكن تبيين آن در نظام فكرى ماركس و بر اساس نقطه عزيمت هاى او ناسازگار است.
3ـ2. تفسير دين به ايدئولوژى از جهات متعددى ابهام آور و ناقص است. زيرا ماركس تكليف خود را با اين مقوله به درستى روشن نمى كند و فضايى براى تفسيرهاى گوناگون فراهم مى آورد. در اينجا تنها به دو معضل اين تفسير اشاره مى شود:
يك) ماركس با لحنى تحقيرآميز از ايدئولوژى نام مى برد و آن را بازتاب وارونه و كاذب شرائط اقتصادى جامعه مى داند; اما آيا عقايد خود ماركس نيز مشمول اين حكم نيست؟ طبق تفسير ماركس، ما چه بخواهيم و چه نخواهيم همواره از خاستگاه طبقاتى خاصى مى انديشيم و سخن مى گوييم. اين وابستگىْ نگرش و نگاه ما را مخدوش مى كند و از ديدن حقيقت باز مى دارد. در نتيجه همان طور كه طبقه حاكم اسير باورها و عقايد نادرست خويش است، طبقه كارگر و سخنگويان آنان نيز اسير باورهاى خويش هستند.
مى توان پاسخ داد كه گفته هاى ماركس ايدئولوژى نيست، بلكه علم است و منطبق بر واقعيت; زيرا او ميان ايدئولوژى و علم تفاوت مى نهد و علم را واقع گو و آيينه تمام نماى واقعيت مى شمارد، حال آنكه ايدئولوژى آگاهى وارونه و كاذب است. ليكن اين پاسخ در درجه اول يك ادعا است كه نياز به اثبات دارد. زيرا مخالفان مى توانند متقابلا ادعا كنند كه گفته هاى آنان علم و ادعاهاى ماركس ايدئولوژى است. ديگر آنكه حتى علم نيز از منظر ماركس، بازگوى منافع طبقاتى است، چراكه همه روبناهاى جامعه مانند دين، هنر و علم فراورده نظام اقتصادى خاص و در نهايت تأمين كننده منافع طبقه حاكم است.
دو) افزون بر آن، جداسازى ميان علم و ايدئولوژى و كاذب دانستن دومى، مبتنى بر تقسيمى است كه در قرن نوزدهم رايج بود و طبق آن علمْ مقوله اى كاملا فارغ از ارزش داورى به شمار مى رفت. اين ميراثِ پوزيتيويسم باعث شده بود تا دره اى پرنشدنى ميان علم و عقيده فرض شود. اما امروزه، اين جدايى پذيرفتنى نيست و هرمنوتيك مدرن و جامعه شناسى معرفت نشان مى دهند كه چگونه در نظرى ترين دانش ها نيز منافع انسانى و پيش فرض هاى آن دخيل است. بنابراين، اگر قرار باشد كه حتى در علوم نيز پاى باورهاى قبلى و پيش فرض ها ديده شود، به سادگى نمى توان ميان علم و ايدئولوژى خط فاصلى كشيد و يكى را انكار نمود و از ديگرى دفاع كرد.
3ـ3. تفسير دين به ايدئولوژى موارد نقض متعددى دارد كه جامعيت اين نگرش را مخدوش مى كند كه از آن ميان تنها به چند مورد زير اشاره مى شود:
يك) دين محصول و بازتاب مناسبات توليدى جامعه است. بنابراين بايد با تغيير اين مناسبات، دينى كه برآيند آن است نيز تغيير كند; اما اين اتفاق براى بسيارى از اديان رخ نمى دهد. براى مثال مسيحيت كه به نظر ماركس محصول مناسبات توليدى دوران برده دارى است، با تغيير اين دوران از بين نمى رود و در همه دوره هاى بعدى خود را حفظ مى كند.
دو) هر شيوه توليدى جديدى كه پديد مى آيد، همان طور كه موجب شكل گيرى مناسبات حقوقى خاص خود مى شود، بايد دين جديدى نيز متناسب با آن شيوه توليد جديد پديد آورد; اما عملا چنين نيست. اديان بزرگى چون يهوديت، مسيحيت، اسلام و آيين بودا در دوران برده دارى، يا حتى پيش از آن، پديد آمده اند; اما در دوره هاى بزرگ بعدى شاهد هيچ دين جهانى بزرگ و فراگيرى نبوده ايم. ممكن است كسى مانند انگلس مدعى شود كه دين دوران بورژوازى آيين پروتستان است; اما به فرض كه اين ادعا را هم بپذيريم، اين آيين در حقيقت بخشى از همان مسيحيت دوران برده دارى است و دين جديدى به شمار نمى آيد. در ضمن اين آيين حالت جهانى به خود نگرفته است. اشكال ديگر بر سخن انگلس اين است كه طبق اين تحليل هر نظام توليدى بايد دينى تازه پديد آورد; اما براى نظام توليدى فئودالى نمى توانيم دينى خاص در نظر بگيريم و نشان دهيم كه اين دين زاده نظام توليدى فئودالى است.
سه) قوانين و مقررات هر شيوه توليدى، متناسب با آن است; از اين رو نمى توان قواعد حقوقى مربوط به جامعه برده دارى را در جامعه اى مبتنى بر توليد صنعتى اعمال كرد. اما اين مسئله درباره دين صادق نيست; زيرا مى بينيم دينى مثل آيين كاتوليك در جامعه فوق صنعتى آمريكا و جامعه قبيلگى آفريقايى همزمان حضور داشته، پيروان خاص خود را دارد.
ممكن است در پاسخ به اين سه اشكال گفته شود كه دين قدرت انطباق بالايى دارد و مى تواند خود را با نظام هاى جديد وفق دهد. اين تبيين، گرچه مى تواند درست باشد، ليكن به سود نگرش ماركس نيست و نه تنها به پرسش هاى فوق پاسخ قانع كننده اى نمى دهد، بلكه راه را بر پرسش هاى ديگرى نيز مى گشايد. براى مثال اين پرسش كه دين چه ويژگى اى دارد كه اين قدرت انطباق را به آن مى دهد، اما ديگر مظاهر ايدئولوژى چنين قدرتى را ندارند؟ چه تفاوتى ميان دين و ديگر مظاهر ايدئولوژى وجود دارد؟ از اين گذشته تن دادن به چنين باورى، با گوهر ماترياليسم تاريخى و مبانى نظرى ماركس ناسازگار است و تقسيم بندى رايج زيربنا و روبنا و روبنا شمردن دين را مخدوش مى سازد; زيرا اين قدرت انطباق در نهايت دين را به نهادى ثابت، هميشگى، فرازمانى و فطرى تبديل مى كند.

پي نوشت ها :
 

[46]. توبه: 67.
[47]. حشر: 19.
[48]. واژه خسران و مشتقات آن بارها در قرآن كريم آمده است كه در خور بررسى مستقلى است، براى مثال: انعام: 12 و 20; اعراف: 9 و 53; هود: 21 و مؤمنون: 103.
[49]. زمر: 15.
[50]. فرقان: 43.
[51]. صافات: 95.
[52]. آلدوس هاكسلى، «بت پرستى»، در سيرى در سپهر جان، ص156.
[53]. بابك احمدى، واژه نامه فلسفى ماركس، ص59.
[54]. كارل ماركس، دست نوشته هاى اقتصادى و فلسفى، ص221ـ220.
[55]. پتروويچ گايو، بيگانگى و از خود بيگانگى، ص451.
[56]. همان.